یاد آن روزها بخیر

ساخت وبلاگ

کتاب جدیدی که خریدم جرقه ای در ذهنم خورد و باعث شد که بنویسم.

بعد از روز دفاع، یعنی دقیقا چند روزی بعد از ان لمه شدن های طولانی روی مبل جلوی تلویزیون،  شروع کردم به خواندن کتاب های رمانی که پیشتر در نمایشگاه های کتاب خریده بودم  تا در زمان مناسب آنها را بخوانم و حالا که وقتم آزاد تر شده بود زمان مناسبی بود تا شروع به خواندن رمان ها کنم.

قبل تر از اینکه وارد مرحله دکترا بشوم خوره رمان های جذاب بودم اگر چه انتخاب اولم داستایوفسکی بود اما از رمان های انگلیسی هم لذت می بردم. در دوره دکترا که وقت کمتری برای رمان خوانی داشتم هر زمانی که خسته می شدم ، به عبارت دیگر از درس و رساله می بریدم به رمان پناه می بردم. با این حال به اقتضای زمان محدودم بیشتر داستان های کوتاه می خواندم. چندتایی از نمایش نامه های چخوف و مطالب همشهری داستان جایگزین رمان های قطور و کلاسیک شده بود تا حالم را بهتر کند و حالا  بعد از آن ماراتن سهمگین چهار ساله، وقت آزاد بیشتری داشتم برای خواندن رمان های که  چند سالی در کتابخانه ام تلنبار شده بود.

با "دختر کشیش" جورج اورول شروع کردم، چند صفحه ای که خواندم کنار گذاشتمش. برایم کشش و جذابیتی نداشت نه اینکه داستانش کشش نداشته باشد،نه. بلکه اصلا رمان خواندن به سبک و سیاق سابق ارضایم نمی کرد. وارد حوزه عرفان شدم. "تذکره الاولیا" را برداشتم چند فصلی را که خواندم آنهم به تجربه رمان خوانیم مبتلا شد. کنار گذاشتمش و شورع کردم به خواندن کتاب روان شناسی "تجربه اوج" که دوستی معرفی کرده بود. آنرا که در دست گرفتم چندین جمله اش تلنگری برایم بود. زیرش خط می کشیدم دوباره و چند باره می خواندمش و تکرارش می کردم. فصل های یک و دو وسه را تمام کردم اما به فصل چهارم نکشیده شد که روی کتاب های نخوانده دیگر جای گرفت.

از من بعید بود. منی که تا به حال کتاب رمانی را نصف و نیمه رها نمی کردم حالا سه عنوان کتاب با نویسنده های خوب را کنار میزم گذاشته بودم تا شاید حوصله کنم و دوباره در دست بگیرم اما هر چقدر منتظر ماندم دلم به سمت شان نرفت.

 چند روز گذشته دوستی در اینستا گرام کتابی معرفی کرد در مورد زنان موفق. برایم جالب بود پرسش های که نویسنده کتاب از مخاطبین موفق خود می پرسید یک جورایی حس همذات پنداری می کردم و خودم را در آن موقعیت و در برابر آن پرسش قرار می دادم. احساس کردم موضوع جالبی دارد. اگر چه کتاب رمان نیست و بصورت مصاحبه هست. با دوستان گروه نقد کتاب مشورت کردیم و موضوع نقد کتاب بعدی قرارش دادیم. دو روز بعدش از راسته کتابخونه های کریم خان خریدمش. شب اول چند تا از مصاحبه هایش را خواندم اگر چه برخی از سوال هایش ساده بود و شاید اگر نویسنده کمی عمیق تر فکر می کرد می توانست سوالات بهتری را از این زنان موفق بپرسد و یا حداقل به چالش بکشانتشان، باز هم برایم راضی کننده بود. از دفترم کاغذی برداشتم و خودکاری تا جملات مهمش را بنویسم و بعد تر بر روی دیوار اتاقم بگذارم. 

چیز ی درون این کتاب بود که در دیگر کتاب های که در دست گرفتم وجود نداشت. یک حس انگیزه. یادم به کتاب پله پله تا اوج افتاد آن روزهایی که برای فوق لیسانس می خواندم هر زمان انرژی ام تمام می شد به این کتاب پناه می بردم. کتابی به غایت ساده اما پر از انگیزه برای آن روزهای من. حالا که کتاب جدید را در دست گرفته ام یا آن دوران می افتم. احساس می کنم به یک انگیزه قوی احتیاج دارم تا بعد از یک سال مرا از روی آن مبل لعنتی بکند و ایده ای جدید همراه با انرژی به جانم بیندازد. نه رمان اورول و نه تذکره الاولیا عطار و نه آن روانشناسی تقریبا تخصصی کاری از پیش نبردند و حالا منم با یک کتاب گفتگو محور که احساس می کنم شاید داروی انرژی زای وجود من باشد.

 

عابر پیاده...
ما را در سایت عابر پیاده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aberepeyadeho بازدید : 153 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 6:36