رندگی کوتاه است

ساخت وبلاگ
 

از امروز تصمیم گرفته ام از داشته هایم لذت ببرم. پروژه لذت بردن از زندگی به عنوان یکی دیگر از پروژه هایم برای خودم تعریف کرده ام. می دانم که سخت است بعد از چهل و اندی سال حال بخواهی یک تغییر اساسی ازنگاهت به زندگی را درون خودت ایجاد کنی. اما باید باورش کنم به عنوان یک ضعف، یکی از نداشته هایم در تمام این سالها که همه داشته هایم را نمی دید.

 وقتی که به عقب بر می گردم و کمی درون خود را کنکاش می کنم متوجه می شوم که در طول این چهل سال فقط بدنبال جمع آوری اهداف بودم. پروژه هایم را به مثابه یک تحقیق در می آوردم در ابتدا مقدمه و تعریف و اولویت ها و در پی اش راه حل و در نهایت نتیجه گیری. با این حال گاهی به نتیجه می رسیدم و گاهی نه. در زمان های که به نتیجه نمی رسیدم کم می آوردم، می بردیم، خسته می شدم. اما کمی استراحت می کردم و دوباره شروع می کردم. با این حال در پروژه های که به نتیجه می رسید من هیچگاه شاد نمی  شدم. بلکه پروژ ه ها برای من مانند اهدافی شده بودند که باید فقط انها را درو می کردم. خوم را مانند بابا نوئلی تصور می کردم که گونی بر دوش بدنبال جمع آوری اهداف باشد بدون آنکه لذتی از این اهداف ببرد.

کم کم که به خودم بیشتر توجه کردم دیدم من نه تنها از داشته هایم و اهدافی که به آن رسیده ام رضایت ندارم و لذتی از آن نمی برم بلکه کماکان چشمم به اهداف و آرزوهای دیگران است. اواین بار که جرقه این حس در ذهنم خطور کرد، شنبه هفته گذشته بود. در حالی که داشتم اینستای دوستانم را چک می کردم با متنی مواجهه شدم مبنی بر قبولی آقای "غین"( برادر دوستم) در مقطع دکترا. در آن لحظه آنچنان آهی از نهادم رفت و آنچنان افسرده شدم که انگار نه انگار است که خودم سه ماه گذشته در مقطع دکترا دفاع کرده ام. کماکان داشته های دیگران برای برجسته تر است. وقتی خوب واکاوی می کنم، می بینم بیش از هر چیز دیگری از مادرم  این احساس را گرفته ام. مادرم هیچ گاه از داشته هایش راضی نبود. همیشه چشمش به دنبال داشته های هر چند ناچیز دیگران بود. ببین فلانی چه لباسی پوشیده،  در حالی که بهترین لباس ها تن اش بود هرگز با غرور نگفت لباس هایم را "ف" برایم خریده است تا اینکه بعد از مدتها از زبان دوستم که آنهم مادرش گفته بود خانم"ب" از وقتی دخترش رفته تهران لباس های شیک می پوشد. ماشالله دختر فلانی سر کار می رود در حالی که دختر خودش با بالاترین مدرک تحصیلی در یکی از وزارتخانه ها مشغول به کار است. هر وقت هم به شوخی سر بحث را باز می کردیم، محکم می گفت: خاک بر سر کسی که از بچه هایش تعریف کند. مشک آن است که ببوید و...هیچ گاه مادرم برای من الگوی مناسبی نبوده است و در برهه های زندگی ام هیچگاه ارزش های او و نگاهش در زندگی برای من جالب نبوده است که بخوام آن را ادامه دهم. بنظرم مادرم یک زن سنتی بود که احساس می کرد فقط باید سختی ها و نداشته ها را بیان کند. تا اینکه به خوابگاه آمدم. در آن مرحله از زندگی بود که با روایت های دوستانم از زندگی شان آشنا شدم و فهمیدم که ما چقدر نسبت به دیگران دارا بوده ایم. این را به مادرم هم انتقال دادم اما چه کنم که ناخودآگاه ذهنم بدون اجازه من کار خودش را کرده است و این منش مادرم را در من  رشد داده است. کلاس های خانم "ب" باعث شد که خیلی از  رفتارهایم را از حالت ناخودآگاه به مرحله خودآگاه برسانم. می دانم که زمان می برد تا بخواهم رامش کنم آنرا به مرحله بالغم بیاورم. آرامش کنم و به او بگویم می شود با کوچکترین چیزها شاد بود. می شود لذت دنیا را با یک خوراکی هر چند کوچک حس کرد. می شود تمام موفقیت های کوچک جشن گرفت. می شود یک انسان موفق شاد بود از نظر خودت تا اینکه یک انسان موفق از نظر دیگری. می شود اهداف زندگی را با نگاه آرامش همراه با شادی دنبال کرد تا نگاه رسید به هدف و اتما آن و ساختن هدفی جدید و به قول یکی می شود از "ریدن" هم لذت برد، اگر صرفا فلسفه لذت از زندگی درونت جریان داشته باشد

عابر پیاده...
ما را در سایت عابر پیاده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aberepeyadeho بازدید : 139 تاريخ : پنجشنبه 16 اسفند 1397 ساعت: 21:06