آخرین روز تابستان

ساخت وبلاگ
با صدای موبایل از خواب بیدار شدم. خواب آلود گوشی موبایل را چک کردم. مریم بود. زنگ زده بود از اوضاع و احوال رساله جویا شود. گفتم امروز دفاع دارم و پر از استرس هستم. کمی با هم حرف زدیم و کمی دلداری و در نهایت خداحافظی. گوشی را کنارم گذاشتم و دوباره در رختخواب دراز کشیدم، می خواستم به هر شکلی استرس ام را کمتر کنم. کنترل تلویزیون که از شب قبل کنارم بود را برداشتم و تلویزیون را روشن کردم. شبکه خبر زیر نویس کرد: حمله تروریستی به ا.ه.و.ا.ز. تلخی خبر جانم را گرفت. بلند شدم رختخواب را جمع کردم و آب جوش گذاشتم برای چای. تا زمان دفاع چند ساعتی وقت داشتم. از یخچال شیر کاکاویی که روز قبل از سوپری محل خریده بودم را در لیوان ریختم و لاجرعه سر کشیدم. ترس داشتم. ترس از اینکه فشار استرس و گرسنگی بلایی سرم بیاورد. قرصم را خوردم و چای را دم کردم. لب تاپ و وسایل مورد نیازم را در کیف گذاشتم. مانتوی جدیدیم را که به خاطر جلسه دفاع خریده بودم، پوشیدم. کمی کرم ضد افتاب زدم و ا.س.ن.پ گرفتم. ماشین بعد از چند دقیقه کنار خانه بود وسایل زیادی نداشتم. در حقیقت بیشتر کارها بر دوش"ه" بود. قرار شد شیرینی و میوه را او زحمت اش بکشد. سوار ماشین که بودم کتاب مفاتیح را از کیفم در آوردم و شروع به خواندن کردم. ختم بسم الله را که تمام کردم ماشین رسیده بود به میدان دانشگاه.

برای گرفتن یک امضا فقط چهار بار از طبقه 5 به طبقه چهار رفتم. هنوز سیستم کاغذی دانشگاه سلطه ای محکم بر امور اداری دارد. امضاها را که گرفتم ساعت یک شده بود. طبقه ششم روبروی اتاق استاد مشاور نشسه بودم که آن اتفاق افتاد. همش از یک اعتماد ساده شروع شد. دخترکی گریان و پر استرس که تا ساعتی دیگر جلسه دفاع داشت و لب تاپش خراب بود. نمی دانم حس انسان دوستی ام گل کرده بود یا حس خودنمایی ام. هر چی بود تقبل کردم و لب تاپ ام را در اختیارش گذاشتم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که برای لحظه ای به طبقه پایین رفتم. موقع بر گشتن بود که دیدم اتاقی که در آن دفاع بود خالی است. بقولی جا تر است و بچه نیست. دخترکی روبروی اتاق ایستاده بود گفت: خانم ها گفته اند جلسه دفاع ما افتاده طبقه پایین و نگران نباش. از ساعت یک و نیم تمام 5 طبقه را گشتم در هیچ کلاسی نبود. بعد از ساعت 3:30 دخترک خوش خوشان آمده و می گوید جلسه دفاع ساختمان دیگری بود و من معذرت می خواهم. همین!. به همین سادگی استرس و اضطراب دو ساعت و نیمه را پوشش می دهند.

لب تاب و ورقه هایم را در اتاق دکتر "ن" گذاشتم. و رفتم طبقه پایین تا سالن را برای جلسه دفاع آماده کنم. وقتی برگشتم دکتر در اتاق نبود و در اتاق ققفل بود. باید به هدیه زنگ می زدم و جای کلاس را برایش می گفتم. باید به بچه ها اس ام اس می دادم جای اتاق و حالا من تنها نشسته بودم گوشه راهرو. گریه ام گرفته بود. از این حجم تنهای و فشار استرس. دلم می خواست زار بزنم اما انقدر درد داشتم که صدایم خفه شده بود. یکدفعه "ه" و "ف" را روبرویم دیدم. حالا که فکرش می کنم بخشی از معجزه آن روز بود. استاد هم آمد و کیفم را برداشتم با بچه ها به سالن رفتم. بچه ها سالن را آمده کردند و من هم به کلاسی رفتم تا کمی تمرکز کنم . اول به "ف" اس ام اس دادم و مکان جلسه دفاع را برایش گفتم. گفت: چون دیر اس ام اس زده ام نمی آید. فقط برایش نوشتم بی معرفت. وسایلم را جمع کردم چند لحظه بعد "ش" و "ز" هم آمدند. در تما جلسه منتظر "ع" بودم اما تا اخر جلسه نیامد.. جلسه دفاع با نیم ساعت تاخیر انجام شد. اما بالاخره انجام شد. به قول بچه ها محکم از رساله دفاع کردم و در آخر با نمره نوزده از نوزده رساله را به سرانجام رساندم. جسمم خسته بود و روحم خسته تر از نامهربانی های دوستانی که احساس می کردم به من نزدیک هستند. " ه" لطف کرد و با ماشینش به خانه ام رساند. با کمک "ش" وسایلم را در خانه گذاشتم. یک ظرف شیرینی به زن صاحب خانه دادم و روی مبل روبرویی تلویزیون دراز کشید.

عابر پیاده...
ما را در سایت عابر پیاده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aberepeyadeho بازدید : 135 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 23:57