برای گرفتن یک امضا فقط چهار بار از طبقه 5 به طبقه چهار رفتم. هنوز سیستم کاغذی دانشگاه سلطه ای محکم بر امور اداری دارد. امضاها را که گرفتم ساعت یک شده بود. طبقه ششم روبروی اتاق استاد مشاور نشسه بودم که آن اتفاق افتاد. همش از یک اعتماد ساده شروع شد. دخترکی گریان و پر استرس که تا ساعتی دیگر جلسه دفاع داشت و لب تاپش خراب بود. نمی دانم حس انسان دوستی ام گل کرده بود یا حس خودنمایی ام. هر چی بود تقبل کردم و لب تاپ ام را در اختیارش گذاشتم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که برای لحظه ای به طبقه پایین رفتم. موقع بر گشتن بود که دیدم اتاقی که در آن دفاع بود خالی است. بقولی جا تر است و بچه نیست. دخترکی روبروی اتاق ایستاده بود گفت: خانم ها گفته اند جلسه دفاع ما افتاده طبقه پایین و نگران نباش. از ساعت یک و نیم تمام 5 طبقه را گشتم در هیچ کلاسی نبود. بعد از ساعت 3:30 دخترک خوش خوشان آمده و می گوید جلسه دفاع ساختمان دیگری بود و من معذرت می خواهم. همین!. به همین سادگی استرس و اضطراب دو ساعت و نیمه را پوشش می دهند.
لب تاب و ورقه هایم را در اتاق دکتر "ن" گذاشتم. و رفتم طبقه پایین تا سالن را برای جلسه دفاع آماده کنم. وقتی برگشتم دکتر در اتاق نبود و در اتاق ققفل بود. باید به هدیه زنگ می زدم و جای کلاس را برایش می گفتم. باید به بچه ها اس ام اس می دادم جای اتاق و حالا من تنها نشسته بودم گوشه راهرو. گریه ام گرفته بود. از این حجم تنهای و فشار استرس. دلم می خواست زار بزنم اما انقدر درد داشتم که صدایم خفه شده بود. یکدفعه "ه" و "ف" را روبرویم دیدم. حالا که فکرش می کنم بخشی از معجزه آن روز بود. استاد هم آمد و کیفم را برداشتم با بچه ها به سالن رفتم. بچه ها سالن را آمده کردند و من هم به کلاسی رفتم تا کمی تمرکز کنم . اول به "ف" اس ام اس دادم و مکان جلسه دفاع را برایش گفتم. گفت: چون دیر اس ام اس زده ام نمی آید. فقط برایش نوشتم بی معرفت. وسایلم را جمع کردم چند لحظه بعد "ش" و "ز" هم آمدند. در تما جلسه منتظر "ع" بودم اما تا اخر جلسه نیامد.. جلسه دفاع با نیم ساعت تاخیر انجام شد. اما بالاخره انجام شد. به قول بچه ها محکم از رساله دفاع کردم و در آخر با نمره نوزده از نوزده رساله را به سرانجام رساندم. جسمم خسته بود و روحم خسته تر از نامهربانی های دوستانی که احساس می کردم به من نزدیک هستند. " ه" لطف کرد و با ماشینش به خانه ام رساند. با کمک "ش" وسایلم را در خانه گذاشتم. یک ظرف شیرینی به زن صاحب خانه دادم و روی مبل روبرویی تلویزیون دراز کشید.
عابر پیاده...برچسب : نویسنده : aberepeyadeho بازدید : 135