شب

ساخت وبلاگ

یکشنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۶


 

همه چیز خیلی ساده اتفاق افتاد. از همان شبی که روی مبل روبروی تلویزیون یله شده بودم و خیره به تصویر تلویزوینی که تازگی مهمان خانه ام شده بود، بودم. ناگهان فکری به ذهنم خطور کردر سال های اخیر شب ها در چه موقعیت مکانی بوده ام. در ابتدا مرور  خاطرات نزدیک بود همین چند سال اخیر خانه مرشد، خوابگاه و... همین طور خاطره، خاطره تولید کرد پروبال گرفت و بزرگ شد به دوردست ها رفت و رفت تا به اولین تصویری که از شب در ذهنم جا مانده بود رسیدم. اولین خاطره ام از شب مربوط به طبقه اول خانه پدری است  تنها چیزی که یادم است علاء الدین قرمز رنگ با فرش ماشینی دوازده متری پهن شده در خانه همین. نمی دانم ارزش و اعتبار این تصویر چیست که در ذهنم نقش بسته است کمی جلوتر که می آیم شب های دوران مدرسه برایم تداعی می شود آن شب های که من و "ف"در اتاق تلویزیونی طبقه بالا روبروی تلویزیون رختخواب گلدار قرمز پهن می گردیم و به تماشای تلویزیون نم نمک خواب به سراغمان می آمد و چه چیزی شیرین تر از خوابدر هنگام دیدن فیلم.؟ فکر کنم نهایت آمال کودکی مان همین بود. نرم نرمک با تماشای تلویزیون خواب چشمانمان را می ربود. جلوتر وجلوتر می آیم ذهنم انگار نوار کاستی شده است که روی دور تند گذاشته اند می رسم به شب های دبیرستان. دوران خوش نوجوانی. آن شب های که "میم" زنگ می زد و می گفت شب بیا کمی درس بخوانیم و من اگر چه درسهایم را خوانده بودم اما شب از روی دیوار کوتاهی که بین خانه ما خانه میم وجود داشت به اتاق میم می رفتیم. اوایل درس بود و مرور کتاب و جزوه اما کم کمک شروع می شد به تعریف خاطره، خواستگار و عشق های مگویی که خاص دوران جوانی مان بود. گذشت و گذشت به شب های کنکور رسید. آن شب های که در اتاق کوچیکه در کنار انبوه کتاب تا نیمه سب بیدار بودم مرور می کردم تست می زدم و در نهایت تخیل ورود به دانشگاه بود که به سراغم می آمد. شب های دوران کنکور فوق لیسانس رنگ و بویی دیگر داشت در اتاقی که اولین تصویر از شب را در آن داشتم پشت به پنجره تکیه می دادم و کتاب ها را مرور می کردم. اتاق بخاری نداشت پالتوی قدیمی آقا که از روسیه آورده بود را می پوشیدم روی خودم پتوی می انداختم و شروع می کردم به خواندن نکات نوشته شده روی کاغذهای سفید. خوردن چای جز لاینفک آن شب ها بود تا کمی بیشتر بیدار بمانم. گاهی اوقات بخاطر خوردن چای زیاد دیگر خوابم نمی برد و می فتم در حیاط زیر نور ماه می نشستم و تخیل شیرین سردر دانشگاه تهران و رفتن به تهران را برای خود تکرار می کردم. شب های خانه مرشد در اتاقی که یک طرف اش کتاب خانه پر و پیمانی بود برایم لذت بخش است. کتاب های خوبی آنجا روی آن تخت زیر پنچره خواندم . همین حالا که می نویسم لذت اش در تنم جاری می شود. می رسم به خانه "ح" بد بود بد. بدترین خاطرات زندگی ام در آن خانه رقم خورد، اگر چه دوست بود و ادعای دوستی داشت آما بیشتر کاسب کارانه به دوستی نگاه می کرد. به آن شب های سرد که باد از زیر پنجره ها می وزید و من روبروی پنجره ها دو تا پتو روی خودم می انداتم تا کمی از سرما دور بمانم. شب های خانه فرزاد و بی سر پناهیم. شب های خانه فرشید فکر و ذکر درس و مشق بودن. شب های خانه های دیگر تا رسید به این آخری شب های خانه خودم. الان کاملا می توانم این خانه را مال خودم بدانم نه اینکه خریده باشمش نه. صرفا به خاطر اینکه خودم اجاره اش کردم و تنها بدون هم خانه در آن زندگی می کنم. خانه جعفرزادگان. اگر چه چند تا پله می خورد و می رود پایین اما گرم و نرم است یاد و خاطره ای از سرمایه خانه "ح" را ندارد. گاهی شب ها روی مبل دراز می کشم تلویزیون را روشن می کنم و دمنوشی برای خودم درست می کنم. خانه بدی نیست اگر چه در خیلی موارد شب ها خواب تز و استاد راهنما را می بینم اما قابل تامل است. دل خوش می دارمش تا شب های کشدار آینده ای که در انتظارم است 

نوشته شده توسط افرا در ساعت 15:29 | لینک  | 
عابر پیاده...
ما را در سایت عابر پیاده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aberepeyadeho بازدید : 158 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت: 18:10